سفارش تبلیغ
صبا ویژن


دوست همه شما

گنجشک  کنج آشیانه اش نشسته بود.

خدا گفت: چیزی بگو!

گنجشک گفت: خسته ام.

خدا گفت: از چه؟

گنجشک  گفت: تنهایی، بی همدمی،

 کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی.

خدا گفت: مگر مرا نداری؟

گنجشک گفت: گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند.

خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی؟!

گنجشک سکوت کرد.

 بغض  به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود.

خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام؟!

 چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده؟!

چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری؟!

 هرگز تنهایت گذاشتم؟؟؟

گنجشک سر به زیر انداخت.

 دانه های اشک ، چشم های کوچکش را پر کرده بود.

خدا گفت : اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا!

نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 18 آبان1390 توسط ??♥*•.????الـــــــنـاز ?????♥*•.? | < type="text/java"> 1 نظر

نوشته شده در پنج شنبه 91/1/10ساعت 5:28 عصر توسط فریده صادقی| نظر



      قالب ساز آنلاین