سفارش تبلیغ
صبا ویژن


دوست همه شما

توی این همه شلوغی .یه نفر دلش گرفته

یه نفر که حتی دادش ااز گلو بیرون نرفته

مثه یه بطری خالی. اونو ازکمرشکوندن

به گناهی که نکرده رفته تا دار مجازات

تو نگاه اون تنفر پر زده نشسته هیهات

یه نفر دوباره اینجا. رفته تا سینه تو مرداب

آسیاب نوبتیه پس آدما زود بیدار شین از خواب

توی این همه غریبی به کجا میرسیم آخر.

شب همسایه سیاهه شب ما چرا چراغون

دل اون که دیگه دل نیست. شده پرپرشده داغون

یه نفر هامون زیادن همشون بی کس و یاور


نوشته شده در پنج شنبه 91/1/10ساعت 5:16 عصر توسط فریده صادقی| نظر

عشق چیست؟ مادر گفت عشق یعنی فرزند.

پدر گفت عشق یعنی همسر.

دخترک گفت عشق یعنی عروسک.

معلم گفت عشق یعنی بچه ها.

خسرو گفت عشق یعنی شیرین.

شیرین گفت عشق یعنی خسرو.

فرهاد گفت: …. ؟

فرهاد هیچ هم نگفت.

فرهاد نگاهش را به آسمان برد؟ باچشمانی بارانی. میخواست فریاد بزند اما سکوت کرد!‌ میخواست شکایت کند اما نکرد. نفسش دیگر بالا نمی آمد؟ سرش را پایین آورد و رفت! هر چند که باران نمی گذاشت جلوی پایش را ببیند! ولی او نایستاد. سکوت کرد و فقط رفت. چون میدانست او نباید بماند. و عشق معنا شد.

توی این همه شلوغی .یه نفر دلش گرفته

یه نفر که حتی دادش ااز گلو بیرون نرفته

مثه یه بطری خالی. اونو ازکمرشکوندن

به گناهی که نکرده رفته تا دار مجازات

تو نگاه اون تنفر پر زده نشسته هیهات

یه نفر دوباره اینجا. رفته تا سینه تو مرداب

آسیاب نوبتیه پس آدما زود بیدار شین از خواب

توی این همه غریبی به کجا میرسیم آخر.

شب همسایه سیاهه شب ما چرا چراغون

دل اون که دیگه دل نیست. شده پرپرشده داغون

یه نفر هامون زیادن همشون بی کس و یاور


نوشته شده در پنج شنبه 91/1/10ساعت 5:16 عصر توسط فریده صادقی| نظر

عشق چیست؟ مادر گفت عشق یعنی فرزند.

پدر گفت عشق یعنی همسر.

دخترک گفت عشق یعنی عروسک.

معلم گفت عشق یعنی بچه ها.

خسرو گفت عشق یعنی شیرین.

شیرین گفت عشق یعنی خسرو.

فرهاد گفت: …. ؟

فرهاد هیچ هم نگفت.

فرهاد نگاهش را به آسمان برد؟ باچشمانی بارانی. میخواست فریاد بزند اما سکوت کرد!‌ میخواست شکایت کند اما نکرد. نفسش دیگر بالا نمی آمد؟ سرش را پایین آورد و رفت! هر چند که باران نمی گذاشت جلوی پایش را ببیند! ولی او نایستاد. سکوت کرد و فقط رفت. چون میدانست او نباید بماند. و عشق معنا شد.

توی این همه شلوغی .یه نفر دلش گرفته

یه نفر که حتی دادش ااز گلو بیرون نرفته

مثه یه بطری خالی. اونو ازکمرشکوندن

به گناهی که نکرده رفته تا دار مجازات

تو نگاه اون تنفر پر زده نشسته هیهات

یه نفر دوباره اینجا. رفته تا سینه تو مرداب

آسیاب نوبتیه پس آدما زود بیدار شین از خواب

توی این همه غریبی به کجا میرسیم آخر.

شب همسایه سیاهه شب ما چرا چراغون

دل اون که دیگه دل نیست. شده پرپرشده داغون

یه نفر هامون زیادن همشون بی کس و یاور


نوشته شده در پنج شنبه 91/1/10ساعت 5:16 عصر توسط فریده صادقی| نظر

عشق چیست؟ مادر گفت عشق یعنی فرزند.

پدر گفت عشق یعنی همسر.

دخترک گفت عشق یعنی عروسک.

معلم گفت عشق یعنی بچه ها.

خسرو گفت عشق یعنی شیرین.

شیرین گفت عشق یعنی خسرو.

فرهاد گفت: …. ؟

فرهاد هیچ هم نگفت.

فرهاد نگاهش را به آسمان برد؟ باچشمانی بارانی. میخواست فریاد بزند اما سکوت کرد!‌ میخواست شکایت کند اما نکرد. نفسش دیگر بالا نمی آمد؟ سرش را پایین آورد و رفت! هر چند که باران نمی گذاشت جلوی پایش را ببیند! ولی او نایستاد. سکوت کرد و فقط رفت. چون میدانست او نباید بماند. و عشق معنا شد.

توی این همه شلوغی .یه نفر دلش گرفته

یه نفر که حتی دادش ااز گلو بیرون نرفته

مثه یه بطری خالی. اونو ازکمرشکوندن

به گناهی که نکرده رفته تا دار مجازات

تو نگاه اون تنفر پر زده نشسته هیهات

یه نفر دوباره اینجا. رفته تا سینه تو مرداب

آسیاب نوبتیه پس آدما زود بیدار شین از خواب

توی این همه غریبی به کجا میرسیم آخر.

شب همسایه سیاهه شب ما چرا چراغون

دل اون که دیگه دل نیست. شده پرپرشده داغون

یه نفر هامون زیادن همشون بی کس و یاور


نوشته شده در پنج شنبه 91/1/10ساعت 5:16 عصر توسط فریده صادقی| نظر

زندگی حکایت یخ فروشیست که از او

 پرسیدند:فروختی؟گفت:نخریدند

ولی تمام شد


نوشته شده در چهارشنبه 91/1/9ساعت 1:15 عصر توسط فریده صادقی| نظر

<      1   2   3   4   5   >>   >


      قالب ساز آنلاین